بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت
بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

زنی در حال قدم زدن در جنگل بود که ناگهان پایش به چیزی برخورد کرد.

زنی در حال قدم زدن در جنگل بود که ناگهان پایش به چیزی برخورد کرد. وقتی که دقیق نگاه کرد، چراغ روغنی قدیمی ای را دید که خاک زیادی رویش نشسته بود. زن با دست به تمیز کردن چراغ مشغول شد و در اثر مالشی که بر چراغ داد یک غول بزرگ پدیدار شد.

زن پرسید: حالا میتونم سه آرزو بکنم؟ غول جواب داد: نخیر! زمانه عوض شده است و بیشتر از یک آرزو اصلا راه نداره، حالا بگو آرزوت چیه؟

زن گفت: در این صورت من مایلم در خاورمیانه صلح برقرار شود و از جیبش یک نقشه جهان را بیرون آورد و گفت: نگاه کن. این نقشه را میبینی؟ این کشورها را میبینی؟ من میخواهم جنگ های داخلی اینها تمام شود و دخالت در این کشورها خاتمه یابد و آرامش در این منطقه برقرار شود.

غول نگاهی به نقشه کرد و گفت: ما رو گرفتی؟ این منطقه رو صد ساله به خاطر ثروتی که داره مشغول جنگ کردند. من که فکر نمیکنم هزار سال دیگه هم دست از سرشان بردارند و بشه کاریش کرد. درسته که من در کارم مهارت دارم ولی دیگه نه اینقدر ها. یه چیز دیگه بخواه. این محاله...

زن فکری کرد و گفت: من هرگز نتوانستم مرد ایده آلم را ملاقات کنم.

مردی که عاشق باشه و دلسوزانه برخورد کنه و با ملاحظه باشه.

مردی که بتونه غذا درست کنه و در کارهای خانه مشارکت داشته باشه.

مردی که عاشق خوبی باشه و آدم رو درک کنه

مردی که همش روی کاناپه ولو نشه و فوتبال نگاه نکنه.

ساده تر بگم، یک شریک زندگی ایده آل...

غول یه کم فکر کرد و بعد گفت: اون نقشه لعنتی رو بده دوباره یه نگاهی بهش بندازم

nargesiiiaaa

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.