ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
روزی رضا شاه با خبرشد که در مسیر یکی از شهرهای جنوب شبها راهزنان سر راه مسافرین در بیرون شهر را گرفته و دار و ندار و پول آن ها را به یغما می برند. دستور می دهد امیر احمدی یک کالسکه آماده کند تا با هم به محل مربوطه بروند.
امیر احمدی به شاه عرض میکند: اجازه بدهید من تنها بروم ، شما شاه هستید و امکان دارد بلایی سرتان بیاید درست نیست که شما بیایید؛
امیراحمدی میگوید : شاه فرمودند: خودم باید باشم تا ببینم چه خبر است ، بلافاصله راه میافتند ، شب هنگام با لباس شخصی به نزدیکی آن منطقه میرسند که پنج نفر مسلح راه را سَدمیکنند و میپرسند : کجا میروید؟ رضاشاه می گوید : میخواهیم برویم شهر ؛ دزدهامیگویند:
پول همراه دارید؟رضاشاه میگوید: آره پول هم داریم ، دزدها می گویند: خرج دارد باید پول بدهید تا رد شوید ؛
رضاشاه پیاده میشود و شروع میکند به دادن پول به آنها ودست آخرمیگوید: سیگارهم میخواهید؟ راهزنها میگویند:مگر داری ؟ میگوید:
آره بابا بیایید ... و یکی یکی به آنها یک سیگار می دهد و باکبریت تک تک سیگارها راروشن میکند و می گوید : حالا می توانیم برویم ؟ دزدهامیگویند : اختیار دارید، بفرمایید ؛حالا راه باز است..
آن شب رضاشاه به هنگ همان شهر میرود و شب را در آن جا می ماند و صبح زود در مراسم صبحگاه هنگ شرکت کرده وبعدازصبحگاه میگوید: آن پنج نفر که دیشب راه را بر آن درشکه بستند و پول گرفتند از صف بیرون بیایند.
همه ساکت بودند و کسی جرات نمی کرد بیرون بیاید. مجددا" با صدای مهیب خود میگوید : خودشان بیایند بیرون ، چون اگر خودم بیارمشان بیرون ایل و تبارشان را هم ازبین می برم ،
دیشب وقتی کبریت زدم ، چهره یک به یک تان را دیده ام و می شناسم ، بیایید بیرون ، باز همه ساکت و خبردار ایستاده بودند.
رضاشاه بعداز سکوت سنگینی دستور میدهد که همه پنج قدم به عقب بروند ، همه اجرای امر می کنند و می بینند پنج نفر نقش بر زمین افتاده اند ؛ دو نفر از آن ها از ترس درجا سکته زده و مرده بودند و سه نفر خودشان را خراب کرده بودند،
رضاشاه فریاد می زند: من این جا هنگ گذاشتم، تا امنیت مردم برقرار شود،بعد افراد هنگ، خود راهزن شده و سر راه مردم را می گیرند، اول شک داشتم برای همین خودم رفتم ببینم. تا مبادا لاپوشانی کنید.
ماموریت تمام شد و رضاشاه برگشت و دیگر سابقه نداشت که در آن منطقه دزدی شود.
(نقل از خاطرات سپهبد امیر احمدی، از افسران و همراهان رضاشاه)
آری، اگرزباغ رعیت ملِک خوردسیبی
در آورند غلامان او درخت از بیخ !!
(هیچ اختلاسی بدون چراغ سبز و دادن اطمینان خاطر و همکاری کلیدداران اصلی میسر نیست !)