بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت
بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

روزی رضا شاه با خبرشد که در مسیر یکی از شهرهای جنوب شبها راهزنان سر راه مسافرین در بیرون شهر را گرفته و....

روزی رضا شاه با خبرشد که در مسیر یکی از شهرهای جنوب شبها راهزنان سر راه مسافرین در بیرون شهر را گرفته و دار و ندار و پول آن ها را به یغما می برند. دستور می دهد امیر احمدی یک کالسکه آماده کند تا با هم به محل مربوطه بروند.

امیر احمدی به شاه عرض میکند: اجازه بدهید من تنها بروم ، شما شاه هستید و امکان دارد بلایی سرتان بیاید درست نیست که شما بیایید؛

امیراحمدی میگوید : شاه فرمودند: خودم باید باشم تا ببینم چه خبر است ، بلافاصله راه می‌افتند ، شب هنگام با لباس شخصی به نزدیکی آن منطقه می‌رسند که پنج نفر مسلح راه را سَدمیکنند و میپرسند : کجا می‌روید؟ رضاشاه می گوید : میخواهیم برویم شهر ؛ دزدهامیگویند:

 پول همراه دارید؟رضاشاه میگوید: آره پول هم داریم ، دزدها می گویند: خرج دارد باید پول بدهید تا رد شوید ؛

رضاشاه پیاده میشود و شروع میکند به دادن پول به آنها ودست آخرمیگوید: سیگارهم میخواهید؟ راهزنها میگویند:مگر داری ؟ میگوید:

آره بابا بیایید ... و یکی یکی به آنها یک سیگار می دهد و باکبریت تک تک سیگارها راروشن میکند و می گوید : حالا می توانیم برویم ؟ دزدهامیگویند : اختیار دارید، بفرمایید ؛حالا راه باز است..

آن شب رضاشاه به هنگ همان شهر میرود و شب را در آن جا می ماند و صبح زود در مراسم صبحگاه هنگ شرکت کرده وبعدازصبحگاه میگوید: آن پنج نفر که دیشب راه را بر آن درشکه بستند و پول گرفتند از صف بیرون بیایند.

همه ساکت بودند و کسی جرات نمی کرد بیرون بیاید. مجددا" با صدای مهیب خود میگوید : خودشان بیایند بیرون ، چون اگر خودم بیارمشان بیرون ایل و تبارشان را هم ازبین می برم ،

دیشب وقتی کبریت زدم ، چهره یک به یک تان را دیده ام و می شناسم ، بیایید بیرون ، باز همه ساکت و خبردار ایستاده بودند.

رضاشاه بعداز سکوت سنگینی دستور میدهد که همه پنج  قدم  به عقب بروند ، همه اجرای امر می کنند و می بینند پنج نفر نقش بر زمین افتاده اند ؛ دو نفر از آن ها از ترس درجا سکته زده و مرده بودند و سه نفر خودشان را خراب کرده بودند،

رضاشاه فریاد می زند: من این جا هنگ گذاشتم، تا امنیت مردم برقرار شود،بعد افراد هنگ، خود راهزن شده و سر راه مردم را می گیرند، اول شک داشتم برای همین خودم رفتم ببینم. تا مبادا لاپوشانی کنید.

ماموریت تمام شد و رضاشاه برگشت و دیگر سابقه نداشت که در آن منطقه دزدی شود.

(نقل از خاطرات سپهبد امیر احمدی، از افسران و همراهان رضاشاه)

آری، اگرزباغ رعیت ملِک خوردسیبی

در آورند غلامان او درخت از بیخ !!

(هیچ اختلاسی بدون چراغ سبز و دادن اطمینان خاطر و همکاری کلیدداران اصلی میسر نیست !)

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.