بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت
بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

حکایت

حکایت

شخصی در ماه محرم گذرش به تهران افتاد و از هر جا که گذشت تعارفش به خوردنی و نوشیدنی مثل ناهار و شام و چای و شربت نمودند و چون پرسید برای چه است؟

گفتند از آنکه محرم الحرام میباشد.

بار دیگر به شهر آمد نه تنها از سور و پذیرائی خبری نبود بلکه وقتی خود از خورجینش نانی در آورد تا بخورد به زیر کتک و چوبش گرفتند و چون دلیل آن را جویا شد؟

گفتند: رمضان المبارک میباشد.

گفت: سخت اشتباه نام گذاشتند که باید آن را محرم المبارک و این را رمضان الحرام می گفتند...

داستانهای امثال امینی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.