بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت
بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

پدرم میگفت:

پدرم میگفت:

محبتت را به برگ ها سنجاق مزن

که باد با خود می بَرد ...

محبتت را به آب جویی بریز

که با ریشه ها عجین شود ...

ریشه ها هرگز اسیر باد نیست ...

مادرم میگفت:

پروانه ی محبتت را

به تار عنکبوتی بینداز که سیر نباشد ...

محبتت را به خانه ی دلی بنشان

که خیال بیرون شدن ندارد ...

و یاد معلمم بخیر...

هر وقت به آخر خط میرسیدم میگفت:

نقطه سر خط ...

مهربان تر از خودت

با دیگران باش ...

T.k

همیاران آسایشگاه معلولین

و سالمندان گیلان-رشت (خیریه)

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.