بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت
بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

داستان راستان سید محمد باقر شفتی فقیر محض بود!

داستان راستان

سید محمد باقر شفتی فقیر محض بود!

یه مرتبه گوشت خرید، شب بیاد بار بزاره

بعد از مدتها یه دلی از عزا دربیاره...!

تو راه که داشت میومد، دید یه سگی کنار کوچه انقد لاغر هستش که اصلا انگار استخوناش از زیر پوست پیداست

این توله هاش هم چسبیدن به سینه های مادرش! شیر نداره بده بی رمق افتاده...!

ایشون این گوشتی که دستش بود صاف انداخت جلوی این سگ!

یعنی واینساد که فکر بکنه و محاسبه بکنه، معامله بکنه باخدا! یعنی بگه من این رو میدم در عوض تو اونو بمن بده!

از اون به بعد زندگی سید شفتی زیر و رو شد. این مجتهد مسلم حکومت داشت تو اصفهان. ثروتش به قدری بود که یک روز رو وقتی اعلام میکرد فقرا وقتی میومدن در خونش چنگه چنگه پول میداد بهشون...!!نمی شمرد..!!

ثروت عجیبی خدا بهش داد..

مردم فوق العاده دوسش داشتن..

حکومت قاجار بدون اجازه ایشون تو منطقه اصفهان نمی تونست کاری بکنه انقدر محبوب بود...!

این همون آدم فقیر یه لا قبایی بود تو نجف که هیچی نداشت!

یه کار یه عمل صالح تو یه لحظه..اینجوری زیر و رو شد.

https://telegram.me/joinchat/B9_3rzvfLt3sNkk2m5v3wA

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.