بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت
بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

بسکه ماندم درغریبی وطن ازیادم رفت بسکه ماندم درقفس بوی گل ازیادم رفت

داستان کوتاه مردی سراسیمه صبح، نزد قاضی شهر آمد و از همسایۀ خود شکایت کرد و گفت:

داستان کوتاه

مردی سراسیمه صبح، نزد قاضی شهر آمد و از همسایۀ خود شکایت کرد و گفت: دیروز در خانه نبودیم. دیشب خانه رسیدیم و دیدیم دزد هر چه داشتیم و نداشتیم با خود برده است. من می‌دانم کار همسایۀ من بوده که یک یهودی است. قاضی گفت: از کجا چنین مطمئنی؟! گفت: چون به من سلام نمی‌دهد، دوم این‌که نیازمند است و شب‌ها دیده‌ام اکثرا گرسنه خوابیده است. مرد شاکی گفت: آقای قاضی برخیز و مأموری به من بده تا او را دست ببندد و نزد تو آورند. قاضی اهمیتی نداد. مرد شاکی در التماس خود شدت کرد و اشکی ریخت و گفت: به خدا قسم من مرد مسلمان مؤمنی هستم و همه در محل مرا به نیک نامی یاد می‌کنند. آیا تو هنوز در سخنان من شک داری؟؟!!! قاضی گفت: در این‌که داشته‌هایت را آن یهودی برده باشد شک دارم، ولی در این‌که این چنین ندیده به او تهمت دزدی می‌زنی، در بردن نداشته‌هایت (ایمان، صداقت، خداترسی و....) هیچ شکی ندارم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.